خروسها چند بار خوانده بودند و خوکهاى سحرخیز زیر و رو کردن بىپایان ترکهها و تکههاى چوب را در جستجوى خوردنى دور از چشم ماندهاى آغاز کرده بودند. بیرون خانهی گالىپوش، در میان انبوه درختهاى انجیر وحشى، دستهاى پرندههاى کوچک مىخواندند و بال به هم مىکوفتند. جودى، که هنوز دهانش مىجنبید، دنبال کار همیشگىاش رفت. هنگامى که دانه پاشید دید که کرکها فرود آمدند و با جوجهها به خوردن پرداختند. پدرش از بعضى جهات از آمدن این پرندهها سرافراز بود. هرگز اجازه نمىداد که در این دوروبرها تیراندازى شود، تا مبادا کرکها هراسان شوند و دیگر نیایند.
جان اشتاینبک، اسب سرخ را بهصورت چهار داستان کوتاه و مستقل رقم زده که در هر داستان مراحل مختلف رشد و نمو جودی، شخصیت محوری داستان، از کودکی به بزرگسالی بهتصویر کشیده شده. در هر داستان یا به اعتباری در هر فصل، اشتاینبک با دقت و مهارت تمام شرایط خاصی را کنار یکدیگر قرار داده که جودی کودک و سپس نوجوان باید با آن شرایط مواجه شود. از طریق بهرهگیری از نمونههای روشن و نیز استعارههای هشیارانه، اشتاینبک بر برخی خصوصیات جودی انگشت تاکید میگذارد و نشان میدهد چهگونه شخصیتش در طول این چهار فصل، مسیر بلوغ را درمینوردد. در این کتاب، اشتاین بک با نگاهی دقیق و حساس به توصیف روابط انسانی و کشمکشهای درونی شخصیتها میپردازد. هر داستان از “اسب سرخ” بیانگر مرحلهای از رشد و بلوغ جودی است که با تجربههای مختلف زندگی در مزرعه و ارتباط با اسبها، خانواده و طبیعت همراه است.
در اسب سرخ دربارۀ پسری روستایی به نام جودی تیفلین میخوانیم که شرایط دشوار زندگی در مزرعه را به خوبی آموخته است. ارتباط عاطفی جودی با اسبی سرکش به نام گابیلان، دنیایی بکر از تعامل انسان و طبیعت را بهوجود میآورد که زندگی یکنواخت و کسل کنندۀ او را مملو از شادی میسازد…. جان اشتاین بک نویسندهی کتاب اسب سرخ قلم توانایش را در این اثر نیز به نمایش گذاشته و معصومیت و فرمانبری کودکی را دستمایهی داستانی خواندنی قرار داده است. “اسب سرخ” داستانی است که بر روی رابطه انسان با محیط زیست، اسبها، و نقش اسب به عنوان نماد قدرت و زیبایی متمرکز است. سیروس طاهباز در این کتاب، به بررسی شخصیتها و چالشهای زندگی آنها پرداخته و در کنار آن به توصیف بینظیر طبیعت و زندگی روستایی ایران میپردازد. اسب سرخ به عنوان سمبلی از آزادی، شهامت و گریز از محدودیتهای زندگی انسانی ظاهر میشود.
جودی مثل همه بچهها به حیوانات علاقهمند است و شدت این علاقه را زمانی میتوانی لمس کنی که تو کودک یک روستایی باشی و در تنهایی روستا و تنهایی خانواده به ناگاه صاحب یک کرهاسب شوی، با زین تیماجی. اکنون آفتاب فراز کوهها را پوشانده بود، خانه را سفید و طویله را تابان کرده بود و سبزههاى نمدار را به درخشیدن واداشته بود. پشت سر، میان بوتههاى بلند مریمگلى، پرندهها روى زمین مىپریدند و در میان برگهاى خشک همهمه بهپا مىکردند؛ سنجابها در پاى تپه به تیزى جیغ مىزدند. در فضا ناپایدارى احساس مىکرد، احساس دگرگونى و از دست رفتن و به چیزى دیگرگونه و ناآشنا درآمدن. بالاى تپه دو لاشخور سیاه بزرگ نزدیک زمین پرواز مىکردند و سایههاشان یکنواخت جلویش تند مىلغزید.
بیلى باک هنگام سپیدهدم از آغل بیرون آمد و یک دم در ایوان ایستاد و به آسمان نگاه کرد. مردى بیقواره بود که اندامى کوچک و پاهاى خمیده و سبیلى آویخته داشت، دستهایش چهارگوش و کف دستش باد کرده و پرگوشت بود. چشمانش اندیشناک و خاکسترى کمرنگ بود و موهایى که از زیر کلاهش بیرون زده بود سیخ سیخ و رنگورو رفته بود…. اگر این قصه تمثیلى است، شاید هر کس مفهوم خود را از آن بیابد و زندگى خود را در آن بخواند. ستارهها هنوز مىدرخشیدند و روز، تنها اندود پریده رنگى از نور بر بام کوتاه آسمان خاور کشیده بود.
ثبت ديدگاه