سلام امروز درحالی که به صورت سرگردان دنبال چندتا کتاب خوب میگشتمبه طور اتفاقی با این سایت آشنا شدم که واقعا عالی و بی نظیر هستش و از همه مهمتر به روزسایت خیلی خوب و فوق العاده دارین امیدوارم موفق باشین وهمینطور ادامه بدین. کتاب یادداشت های یک مرد فرزانه از ریچارد باخ. و کتاب دوجلدی جملات ۸ریشتری ترجمه ی آقای امیررضا آرمیون انتشارات ذهن آویز.
اوّلین داستان این کتاب با مرگ شروع میشود و اوّلین آوازی که شنیده میشود، صدای زنگولهٔ مرگ است. اغلب بهترین قسمتهای زندگی، زمانی بودهاند که هیچ کاری نکردهای و نشستهای دربارۀ زندگی فکر کردهای؛ منظورم این است که مثلاً میفهمی که همهچیز بیمعناست. بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد؛ چون تو میدانی بیمعناست و همین آگاهی تو از بیمعنا بودن تقریبا معنایی به آن میدهد… میدانی منظورم چیست؟ بدبینی خوشبینانه. «یکی مثل همه» اولین کتاب از چهارگانۀ فیلیپ راث با محوریت آسیبپذیری و فناپذیری انسان است؛ و با بیانی ملموس به چگونگی گسترش ابعاد ذهنی فقدانها و حسرتهای زندگی در گذر عمر میپردازد. ممنون از کلام انرژی بخش شما دوست گرامیامیدواریم بتونیم در انتخاب کتاب به شما کمک کنیم. مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا.
باید برای برداشتن گامهای غلط شهامت کافی داشته باشد. آنچه را که زندگی به تو ارائه می کند بپذیر و سعی کن از جام هایی که پیش رو داری، بنوشی. عشق پدرم هرگز از دل مادرم بیرون نرفت.او عشق به پدرم را به سرزندگی تابستان آشناییشان نگه داشته است. از آنجا که تنها گونهی پیچیدهی حیات است که این کار را میکند، باید روی موجودی که او هست نامی گذاشت. دایی جولیان یک بار برایم گفت که آلبرتو جاکوماتی نقاش و مجسمهساز میگوید گاهی برای نقاشی یک صورت باید از خیر کل اندام گذشت.
خانههای این روستا طوری ساخته شدهاند که از کمترین نور در آنها استفاده میشود، یعنی تنها یک سوراخ کوچک در سقف خانهها وجود دارد که نور خانهها از آنجا تأمین میشود، گویا این مردم از نور و روشنی بیم دارند و اغلب در تاریکی و سایهروشن زندگی میکنند. با اینکه کتاب با مرگ آغاز میشود، امّا تا پایان داستانها هیچ تولّدی در این روستا اتّفاق نمیافتد. مرگ انسان، مرگ گاو، مرگ موشها در صحرا، مرگ احشام روستاییان و مسخ انسانها که میتواند صورت دیگری از مرگ باشد و در مقابل این همه مرگ، هیچ تولّدی در این روستا دیده نمیشود. مادر میگوید با دانستن ابعاد دقیق هرچیز میتوان آن را فتح کرد.
نگاه کردم دیدم دمِ در یک نفر با سایهی خمیده، نه، این شخص یک پیرمرد قوزی بود که سر و رویش را با شالگردن پیچیده بود و چیزی را به شکل کوزه در دستمال چرکی بسته، زیر بغلش گرفته بود. خندهی خشک و زنندهای میکرد که مو به تن آدم راست میایستاد. همین که خواستم از جایم تکان بخورم، از در اطاق بیرون رفت. من بلند شدم، خواستم به دنبالش بدوم و آن کوزه، آن دستمال بسته را از او بگیرم.
مثل بید به خودش میلرزید، انگاری که او را در سیاهچال با یک اژدها انداخته بودند. شب دوم هم من رفتم سرجای شب اول روی زمین خوابیدم. و شبهای بعد هم از همین قرار، جرأت نمیکردم؛ بالاخره مدتها گذشت که من آنطرف اطاق روی زمین میخوابیدم. کی باور میکند؟ دو ماه، نه، دو ماه و چهار روز دور از او روی زمین خوابیدم و جرأت نمیکردم نزدیکش بروم. سرنوشتی غیرطبیعی که باعث جنگی داخلی در ذهن او میشود تا معصومیت و امنیت زندگی در خانهی ارباب را فراموش و به خود واقعیاش، یعنی گرگی درنده میان جنگلی وحشی تبدیل گردد.
یادگیری زبان بیش از آنکه به خاطرهای از بهشت شبیه باشد، به طرد نخستین شبیه است؛ تبعید ناخواسته و خاموش به داخل نیستیِ موجود در قلبِ همۀ چیزهایی که بر آنها اسم میگذاریم. شاید یادگیری حرف زدن کشفِ قدمبهقدمِ این باشد که ما نمیتوانیم هیچچیزی دربارۀ هیچچیزی بگویم. لوئیزلی در این مجموعه روایتهای خود را از زندگی شهری یا بهطور کلیتر، بودن در جهان امروز در قالب ۱۰ جستار با محوریت پرسهزنی در شهر به تصویر کشیده شده است. هروقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همۀ مردم مزایای تو رو نداشتهن. اگر محوش شدی و نتونستی ازش دل بکنی اون کتاب مناسبه تو هستش.
زمانِ حال چیز خنده دارى است؛ اصولا نمىتواند وجود داشته باشد. به مجرد اینکه از آن آگاه مىشویم، سپرى مىشود و دیگر حال نیست. این طورى ما مدام در گذشته زندگى به سر مىبریم، حتى هنگامى که در حال رویاپردازى دربارهى آینده هستیم. یکی از دلایلی که چرا داستان برای بشر ضروری است این است که داستان بسیارزی از نیازهای خودآگاه و ناخودآگاه را برآورده میسازد. اگر داستان فقط روی ذهن خودآگاه تاثیر داشت، اهمیتی مانند ارزش کتابهای تشریحی داشت. اما اهمیت دیگر داستان این است که روی ضمیر ناخودآگاه نیز تاثیر میگذارد.
دوراهی که او را به انتخابی سخت میان عشق و وظیفهشناسی کشانده است. بریدا دختر ۲۱ ساله ایست که برای مدت طولانی به جنبههای مختلف جادوگری علاقه داشته اما اکنون دنبال علوم و دانشهای دیگر است. این جستجو او را به سوی مردمی خردمند میکشاند و آنها او را در مورد جهان معنوی تعلیم میدهند.
اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدم ها. ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد، آیا چیزی می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان می گویند بلی. به عقیده آن ها آدم نمی تواند فقط دربند شکم باشد. ولی از اینها که بگذریم، یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند و آن این است که بدانیم ما کیستیم و در اینجا چه می کنیم.
ثبت ديدگاه