فئودور داستایوسکی کتاب جنایت و مکافات را در سال 1866 نوشت. هفت سال پیش از نگارش آن، داستایسفکی در سال 1859، در نامه‌ای به برادرش، گفته بود طرح این داستان را در زندان ریخته، در دورانی که با درد و دریغ و سرخوردگی روزگار می‌گذراند. او این اثر را اقرارنامه‌یی در شکلِ رمان خوانده بود و گفته بود قصد دارد آن را با خونِ دل خود بنویسد.داستایفسکی در کتاب جنایت و مکافات داستان دانشجویی به نام «راسکولنیکف» را روایت می‌کند که مرتکب قتل می‌شود؛ بنابر انگیزه‌های پیچیده‌ای که حتی خود او از تحلیل‌شان عاجز است. راسکولنیکف زن رباخواری را همراه با خواهرش، که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر می‌شوند، می‌کشد و پس از قتل خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته می‌بیند و آن‌ها را پنهان می‌کند و خود نیز دچار آشفتگی و بیماری می‌شود.

در واقع خواننده در جنایت و مکافات با کشف انگیزه‌های راسکلنیکف و با کشف شخصیت او می‌تواند به پاسخ این سوالات و بسیاری از موارد دیگر برسد. احتمالا خواندن این گزارش شما را منقلب و آشفته بسازد و احساساتان را برانگیزد. او می‌خواست بداند که چرا چنین اتفاقی افتاده؟ در لحظه‌ای که کودک مرتکب قتل شده به چه فکر می‌کرده؟ چه چیز‌هایی او را به انجام چنین قتلی سوق داده؟ الگوبرداری از آدم‌های واقعی از اخبار روزنامه‌ها در ساخت چند شخصیت کتاب‌های مهم داستایفسکی دیده می‌شود. یکی از این شخصیت‌ها، قهرمان کتاب جنایت و مکافات است که از گزارشی الهام گرفته که زمانی سر و صدای بسیاری به راه انداخت. گزارش دانشجویی در مسکو که با انگیزه‌هایی نزدیک به شخصیت جنایت و مکافات دست به قتل یک رباخوار زد.

راسکولنیکوف بعد از بازگشت به خانه همه چیزهایی که از منزل پیرزن دزدیده در جای خلوت خارج از خانه اش دفن می کند اما بعد از این ماجرا دچار کابوس می شود و به مدت چهار روز در تب و هذیان گویی به سر می برد. در این مدت دوستش، رازومیخین، از او مراقبت کرده و زوسیموف پزشک و زامیوتو که یک کاراگاه پلیس است به او سر می زنند. فردای آن روز یک احضاریه از سوی پلیس دریافت می کند که ارتباطی با قتل های روز قبل او ندارد.

از این رو با تمام کثافتی که در مشروب فروشی حکمفرما بود با کمال میل همچنان آنجا نشست. صاحب میخانه در اتاق دیگری بود، اما غالبا از جایی نامعلوم از چله ها پایین و به داخل اتاق اصلی می آمد و پیش از اینکه خودش ظاهر شود چکمه های براقش که برگردان بزرگ و قرمزی داشت، ظاهر می شد. وی پالتو بلند و جلیقه ابریشمی سیاه بسیار کثیفی بر تن داشت و کراوات هم نزده بود.گاه حتی میان اشخاص کاملا ناشناس، برخوردهایی روی می دهد که پیش از آنکه کلمه ای بگویند، در همان نظر اول، احساس کششی به سوی هم می کنند. و اکنون در راسکلینیکف هم درست چنین احساسی، از دیدن مشتری که دور دست نشسته بود و به کارمندان بازنشسته می ماند، ایجاد شد. در مجموع با توجه به شرایط فعلی جامعه ی ما خوندن این کتاب بسیار متاثرم کرد و شاید یکی از بدترین و دردناک ترین قسمت ها ، صحبت های سویدریگایلف درباره ی نامزد خردسالش بود که موقع خوندنش خیلی از داستان های و تصویر هایی که این روزا تو این مملکت جریان داره جلوی چشمم اومد.

دونیا کمی ایستاد، با نگرانی به او نگریست و مضطربانه خارج شد. نه نسبت به خواهر خود سرد نبود، حتی لحظه فرا رسید، یعنی در آخر کار دلش سخت خواست دونیا را در آغوش بگیرد با او خداحافظی کند و حتی مطلب را به او بگوید. وقتی سونیا به نهر رسید هر دو در پیاده رو قرار گرفتند.

تا آخرین مرزها پیش می‌رود و رنج حاصل از آن را به جان می‌خرد. داستایفسکی نویسنده‌ی واقع‌گرایی بود که همیشه چشمی هم به وضعیت اجتماعی آن روز روس‌یه داشت. اگر به رسم سرخپوست‌ها بخواهیم لقبی به داستایفسکی بدهیم، او را باید «همیشه قلم به دست» نامید. او از دوران ابتدایی زندگی‌اش مشغول نوشتن بوده است و اگر یکی از کتاب‌هایش را خوانده باشید، احتمالا متوجه جادوی قلم او شده‌اید. به باور بسیاری از منتقدان، جنایت و مکافات بهترین اثر داستایفسکی است. از قضا این کتاب یکی از نمونه‌های خوب ادبی است که نشان می‌دهد عنوان کتاب چقدر می‌تواند بازگوکننده‌ی داستانش باشد؛ داستان یک جنایت و مکافاتی که به همراه دارد.

برخی فقر و جو اجتماعی محل زندگی‌اش را در سرانجامش مهم می‌شمارند و برخی نیز باور دارند درون هر آدمی یک راسکولنیکف خفته است. با این حال، دسته‌ای نیز به‌رغم تمجیدهای بسیار از نوشتارهای داستایفسکی، به نکاتی اشاره کرده‌اند که توجه خوانندگان را به خود جلب کرده است. در آنجا با مارملادوف (Marmeladov)، یک کارمند بازنشسته آشنا می‌شود. مارملادوف شروع به صحبت با راسکولنیکوف می‌کند و داستان چند ماه آخر زندگی اش را برای او تعریف می‌کند. دختر بزرگ او، سونیا (Sonia)، مجبور شده برای حمایت از خانواده روسپی شود. او زنگ یکی از آپارتمان‌ها را به صدا در می‌آورد، زنگ پیرزنی به نام آلیونا ایوانونا (Alyona Ivanovna).