هر دو شخصیت اصلی این داستان از حسی عمیق از بیگانگی در رنج هستند؛ رنجی که باعث همسو شدن مسیر زندگی آن ها می شود. داستان رمان شب های روشن، ترکیبی درخشان از رمانتیسیم و رئالیسم است و احساسات و عواطف مخاطب را به آرامی نوازش می کند.نسخه پیش رو با ترجمه سروش حبیبی توسط نشر ماهی منتشر و روانه بازار شده است. داستان کتاب شبهای روشن، دربارهی زندگی و احساسات پسر جوان تنهایی است که در شهر سنپترزبورگ برای خود میچرخد. او درددلها و دلتنگیهایش را با خیابانها و در و دیوارهای شهر قسمت میکند.
البته آدم حق دارد بداند منظور از (همه) چه کسانی هستند، چون من در این هشت سالی که در پترزبورگ زندگی کردم، حتی با یک نفر هم آشنا نشدم، البته من با کل پترزبورگ آشنا بودم و شاید به همین خاطر بود که وقتی همه وسایلشان را جمع کردند و به ویلاهای تابستانیشان رفتند، احساس تنهایی کردم. از تنها ماندن وحشت داشتم و سه روز تمام با دلسردی عمیق در شهر پرسه زدم و نمیدانستم چه میکنم. هر جا که میرفتم، خیابان نوسکی، پارکها یا کنار دریاچه، هیچ کدام از آن آدمهایی را که عادت داشتم در کل سال همین موقع و همین جا ببینم، نمیدیدم. مطالعهی کتاب شبهای روشن برای دوست داران رمانهای کوتاه و داستانهای عاشقانه، تجربهای ناب و دلچسب است.
این مردم من را نمیشناختند، ولی من آنها را صمیمانه میشناختم، حتی به چهرههایشان هم دقت کرده بودم، وقتی خوشحال بودند من هم خوشحال میشدم و وقتی ناراحت بودند من هم ناراحت میشدم. با پیرمردی که هر روز رأس ساعتی خاص در فونتانکا میدیدم، تقریباً دوست شده بودم. چهره باوقاری داشت و همیشه با خودش حرف میزد و دست چپش را به اطراف تکان میداد و در دست راستش یک عصای چوبی بزرگ با دسته طلا داشت.
اینطور به نظر میرسید که به من علاقه دارد و اگر رأس ساعت مقرر من را در کنار فونتانکا نبیند دلتنگم میشود. به همین خاطر است که وقتی همدیگر را میبینیم گاهی برای هم سر تکان میدهیم به خصوص وقتی سرحال باشیم، درست مثل چند روز قبل که وقتی بعد از دو روز همدیگر را دیدیم دست به کلاهمان بردیم تا آن را برداریم، اما خیلی زود متوجه شدیم و دستمان را انداختیم و با نگاهی دوستانه از کنار هم گذشتیم. من خانههای این شهر را هم میشناسم وقتی از جلوی آنها رد میشوم انگار میخواهند در خیابان جلو بیایند و از تک تک پنجرههایشان به من نگاه کنند و انگار که هر کدامشان به من میگویند صبح بخیر! آن دو در خیابانهای شهر قدم میزنند و از امیدها و رویاهای خود صحبت میکنند. با گذشت شبها، ناستنکا احساسی شبیه عشق را در خود میبیند و معتقد است که آن دختر، هم روح اوست.
داستایفسکی، نویسندهی رمانهای مشهوری مانند قمارباز و برادران کارامازوف، در ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ در شهر مسکو و در خانوادهای بسیار مذهبی چشم به جهان گشود. این موضوع باعث شد خود او نیز در طی حیات خود انسانی مذهبی باقی بماند. او در مدرسه آموزشهای نظامی میدید، اما خودش به ادبیات علاقهی بسیاری داشت؛ بنابراین پس از اتمام مدرسه خود را وقف نوشتن کرد.
ثبت ديدگاه