این کتاب ارتباطی فوری با هرکسی که به دنبال یک رمان عاشقانه احساسی بزرگ است برقرار می کند. کتاب روز همواره تلاش نموده با همکاری مشاورین و اساتید بنام شرایط خرید کتاب و امکان مشاوره برای انتخاب بهترین کتاب ها را برای شما بازدید کننده محترم فراهم نماید. اگر کتاب خاصی مدنظر شما است که در سایت نتوانستید آن را بیابید به راحتی از طریق شماره‌های دفتر، واتس آپ و یا فرم درخواست کتاب آن را ثبت کنید. سیم توی دستم سفت می‌شود و در دور دست کامیون دیوانه‌وار بوق می‌زند چراغ‌های عقبش تند تند چشمک می‌زنند و از حرکت می‌ایستد. در هر دو نسخه که یکی با 333 صفحه و دیگری با 312 صفحه به چاپ رسیده‌اند، ترجمه فوق‌العاده‌ای از سوی مترجمین صورت گرفته که خواننده را به زیبایی با روح اثر ارتباط می‌دهد.

در مدرسه، به سختی تمرکز می‌کنم و مدام گوشی‌ام را چک می‌کنم. میکا در کلاس حاضر می‌شود، اما بعد از کلاس سریع می‌رود و من فرصت صحبت کردن با او را از دست می‌دهم. تصمیم می‌گیرم یادداشتی برایش بنویسم، اما نمی‌دانم چه بگویم. سم می‌خندد و می‌گوید که می‌توانم هر چیزی را با او در میان بگذارم. سم از من می‌خواهد که مراقب میکا باشم و من قول می‌دهم. در اتاقم، پنجره را باز می‌کنم و کاغذها به پرواز در می‌آیند.

سکوتی بین ما حاکم می‌شود و من احساس می‌کنم که این مکالمه چقدر عجیب است. در نهایت، وقتی هیچ‌کس گوشی را برنمی‌دارد، تلفن را قطع می‌کنم و می‌خواهم بروم. من به او می‌گویم که فقط شوخی کرده‌ام و دیوانه نشده‌ام. اما وقتی می‌خواهم بروم، گوشی‌ام زنگ می‌خورد و شماره ناشناس است. من و میکا به هم نگاه می‌کنیم و با شک و تردید گوشی را برمی‌دارم. وقتی به خانه‌شان می‌رسم، آفتاب دم غروب ورودی حیاط را در سایه فرو برده و می‌دانم که پدر و مادرش هم هستند.

وقتی به اتاقم می‌روم، متوجه می‌شوم که شماره سم در فهرست تماس‌ها نیست و احساس می‌کنم که همه چیز خواب و خیال بوده است. در خیابان، دوباره به سم زنگ می‌زنم و نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. سم می‌گوید که می‌خواسته فرصتی برای خداحافظی به ما بدهد و این حرف باعث می‌شود بغض گلویم را بگیرد. او از من می‌خواهد که به چیزی اعتماد کنم و من هم به صدای او چنگ می‌زنم. پس از پیاده‌روی طولانی، به کافه‌ای می‌رسم که هنوز روشن است. در کافه پر از دانشجوها می‌نشینم و به انعکاس صورتم در شیشه نگاه می‌کنم.

یوکی توضیح می‌دهد که این کار به یاد کسانی است که رفته‌اند و ما باید به آنها اجازه دهیم بروند. در آخرین تماسم، سم گفت که احتمالاً فقط چند مکالمه دیگر مانده تا ارتباطمان برای همیشه قطع شود. این هشدار را نادیده گرفتم و حالا حس می‌کنم که همه چیز واقعی بوده و صدای سم را در عالم خیال نمی‌شنوم. آنقدر می‌نویسم که زمان از دستم در می‌رود تا اینکه یوکی وارد مغازه می‌شود. او چتر یاسی رنگی در دست دارد و خوشحال می‌شوم که آمده است.

او از من می‌خواهد که با هم قدم بزنیم، اما من به دلیل مشغله‌های درسی‌ام نمی‌توانم. الیویا ناامید به نظر می‌رسد و در نهایت تصمیم می‌گیرم که با او صحبت کنم و به پایین بروم. مادرم در آشپزخانه نگرانم شده و درباره همسایه جدیدمان، دیو، صحبت می‌کند که به او مشکوک است. به او اطمینان می‌دهم که خوبم و قول می‌دهم که با دوستانم صحبت کنم. در نهایت، جعبه یادگاری‌های سم را در سطل زباله می‌اندازم و در حین پیاده‌روی به سمت شهر، به یاد سم می‌افتم و حس می‌کنم که هنوز هم در زندگی‌ام حضور دارد. به گذشته و خاطراتم با او فکر می‌کنم و در حالی که به سمت خانه‌های آجر قرمز می‌روم، احساس تعلق به این مکان را در خود می‌بینم.