کتاب صوتی اعتراف، به روایت بحران افسردگی لئو تولستوی و بیگانگی او با جهان امروزی می‌پردازد. بیانی استثنایی از احساسات صادقانه و توصیف‌گر جست‌وجویی برای یافتن دینی عمل‌گرا به‌منظور تحقق سعادت بشر بر روی کره خاکی، نه‌ فقط برای وعده دادن سعادت اخروی. این کتاب صوتی به صورت مشترک با همکاری کتابراه و ماه‌آوا تولید شده است. اولین مطلبی که با شنیدن خبر مرگ او از ذهن دوستان همکارش در دیوان عالی می‌گذرد این است که جایگزین او چه کسی خواهد بود و جایگزینِ جایگزین او چه کسی. این چند سطر، نه فقط بیانگر محتوای کتاب رستاخیز (Resurrection)، بلکه بی‌اغراق، نمایانگر جوهره‌ی شخصیت لئو تولستوی (Leo Tolstoy) است؛ همان که توأمان بنده‌ی اهریمن و اهورا بود. آری، تولستوی به راستی چون رودخانه جاری و زلال بود، و جریان پرشتاب او را، گاه هوای زلال و صفابخش هدایت می‌کرد، گاه تندبادی برخاسته از اعماقِ متعفن.

پرسش از معنای زندگی تقریبا همیشه پس ذهن اغلب ما هست ولی تلاش می‌کنیم آن را نادیده بگیریم. اما گاهی حادثه‌ای، از دست دادنی یا رنجی، وقفه‌ای در زندگی روزمره‌مان می‌اندازد. چیزی که همیشه کار می‌کرد از کار می‌افتد؛ کسی که همیشه با یک تماس در دسترس‌مان بود، برای همیشه می رود، می‌میرد؛ یا حادثه‌ای مسیر زندگی‌مان را عوض می‌کند و سرشت اتفاقی و ناپایدار زندگی را به یادمان می آورد.

حال به جایی رسیده بودم که فکر خودکشی به همان اندازه طبیعی بود که در گذشته اندیشه پیشرفت در زندگی فکرم را مشغول می‌کرد. ایده خودکشی چنان جذاب و فریبنده بود که مجبور می‌شدم خود را فریب دهم و شتاب‌زده اقدام نکنم. همیشه دوست داشتم کتابایی که اسمشون رو برای کنکور حفظ می‌کردیم رو بخونم! نمی‌توانم بگویم قصد خودکشی داشتم اما نیرویی که باعث می‌شد دل از زندگی برکنم قوی‌تر و کامل‌تر از تمایل به زنده ماندن بود. نیرویی شبیه به تلاش من برای ادامه زندگی بود اما در مسیر مخالف حرکت می‌کرد.

پادشاه تا جایی که می شد زخم را شست و آن را با دستمالش و حوله ای که مرد عزلت نشین به او داده بود بست. اما خون بند نمی آمد؛ پادشاه چندین بار دستمال خونین را عوض کرد، شست و دوباره زخم را بست. وقتی خون ریزی قطع شد، مرد آرام شد و چیزی برای نوشیدن خواست. او با خود فکر می‌کرد اگر بتواند بفهمد چه کاری از همه مهم‌تر است، چه زمانی بهترین زمان انجام کارها است، و در نهایت به چه کسی باید توجه کند؛ تمام مشکلاتی که در قبال مسئولیت‌هایش داشت حل می‌شود.او برای پاسخ به این سه پرسش پاداشی درخور در نظر گرفت.

راوی داستان، که همانند همه آثار تولستوی دانای کل است، پس از آن‌که در شروع این فصل، کل داستان زندگی ایوان ایلیچ را در بسیار ساده و عادی و نیز سخت جان‌گداز خلاصه می‌کند، می‌گوید او در زمان مرگ 45 ساله بوده است. دخترک با آن چشم‌های مشکی شادابش که بی‌نهایت هم سرزنده و دوست‌داشتنی بود، به‌زودی مایهٔ تسلای خاطر دو پیردختر شد و به زندگی سرد و بی‌روح‌شان گرما بخشید. پیردختر جوان‌تر، یعنی سوفی ایوانونا که باگذشت‌تر و دل‌رحم‌تر بود مادر تعمیدی دخترک شد، اما خواهر مسن‌ترش به‌نام ماریا ایوانونا، نسبت به دخترک سخت‌گیرتر و خشک‌تر بود.