به عنوان مثال، در اواخر دهه 1980، ریاضی دانان پرینستون متوجه شدن که نش تحقیقات عجیب و غریبش رو کنار گذاشته و دیگه خبری از اعداد مبهم و نامعلوم نیست. با این وجود،  آلیشیا نسبت به بهبودی نش تردید داشت و تصمیم گرفت همراهش به اروپا بره تا وضعیتش رو تحت نظر داشته باشه. آلیشیا اونجایی متوجه حال وخیم نش شد که دید نش نصفه شب میخواد بره واشنگتن تا نامه اعلام مدیریت جهانی خودش رو به چندتا از سفارت‌ها برسونه. به همین دلیل علی رغم میل نش، از یه بیمارستان روانپزشکی خواست تا نش رو تحت نظر داشته باشه.

این اتاق تنها جایی بود که نش میتونست کمی خلوت داشته باشه و در تنهایی اوقات خودش رو سپری کنه. بعد از چند بار طی کردن فرایندهای درمانی، الیشیا دیگه نمی‌تونست به این وضعیت ادامه بده و در اوایل سال 1963 درخواست طلاق داد و نهایتا در ماه می همون سال، تونست از نش جدا بشه. اطلاع دقیقی نداریم که نش قبل از اینکه لارده بره پیشش بهش درخواست ازدواج داده بود یا بعدش. در هر صورت، در اکتبر 1956، لارده در شام شکرگزاری (Thanksgiving) به عنوان نامزدنش حضور پیدا کرد و اینطوری ازدواجشون رو عمومی کردن. نش همه تلاشش رو کرده بود که بتونه به صورت موازی دو تا زندگی رو پیش ببره، اما همه چیز به هم ریخت.

این کتاب که سیلویا نصر زحمت نوشتنش رو کشیده، داستان دانشمند و ریاضی‌دان نابغه‌ای رو روایت می‌کنه که به بیماری اسکیزوفرنی یا به‌قول خودمون، روان‌گسیختگی مبتلا هست. این بهبودی به آرامی اتفاق افتاد، اما اسکیزوفرنی شروع به فروکش کرد. در اواخر دهه 1980، مردم پرینستون مشاهده کردند که تحقیقات ریاضی او کاملا واقعی بود تا این که معادلات به خاطر بیماری غیر قابل درک باشد. خود نش گفت که گرچه افکار پارانوید هنوز او را عذاب می‌دهد، اما اکنون می تواند آن‌ها را رد کند و نادیده بگیرد.

ذهن زیبا بیشتر از یک روایت زندگینامه‌ای درباره یک نابغه علمی است؛ بلکه به مخاطب نشان می‌دهد که چگونه عشق، پشتیبانی اجتماعی و قدرت اراده می‌تواند بر چالش‌های روانی غلبه کند. عشق آلیشیا به جان و تعهد او در حمایت از شوهرش، نقشی کلیدی در زندگی نش دارد. فیلم به نوعی از قدرت روابط انسانی و عشق بی‌قید و شرط سخن می‌گوید که می‌تواند در سخت‌ترین لحظات، نجات‌دهنده باشد. با رفتن آلیشیا، نش دیگه درآمدی نداشت و مجبور شد برای امرار معاش و ادامه زندگیش به سراغ دوستا و اعضای خانوادش بره. سال 1967، به ویرجینیای غربی (West Virginia) نقل مکان کرد تا پیش مادر و خواهرش زندگی کنه.

تو سال 1958 و در آستانه سی سالگی، نش احساس کرد که اضطراب و تشویش ذهنیش به شدت در حال افزایشه. دلیل اصلی نگرانی نش این بود که هنوز نتونسته بود کرسی دائمی تو MIT پیدا کنه و بعد از رساله دکتراش، دستاورد قابل ملاحظه‌ای تو ریاضیات ارائه نکرده بود. اینجا بود که دیگه طاقت استیر تمام شد و کاری رو کرد که هیچ وقت جرات انجامش رو نداشت. استیر به پدر و مادر نش اطلاع داد که از نش یه پسر داره و یه وکیل هم گرفت تا از نش برای پسرش کمک خرجی بگیره. همچنین نش رو تهدید کرد که به MIT میگه که با لارده رابطه داره؛ این مسئله میتونست به قیمت نابود شدن موقعیت شغلی نش تمام بشه. با این وجود، نش گه گداری به ملاقات استیر و فرزندش میرفت و استیر همیشه به این امید بود که یه روزی محبتی که بینشون هست باعث بشه نش بهش درخواست ازدواج بده.

نویسنده سیلویا ناسار ما را به ذهن مردی باهوش وارد می‌کند که به دلیل ناتوانی‌اش در تشخیص پارانویا از واقعیت، شکنجه شده است. یکی از نقاط قوت ذهن زیبا، بازی هنرمندانه راسل کرو در نقش جان نش است. کرو به شکلی واقع‌گرایانه پیچیدگی‌های شخصیت نش را به تصویر می‌کشد؛ از جاه‌طلبی‌های علمی و هوش بی‌نظیر او گرفته تا تنهایی و ترس‌های عمیق درونی‌اش. این بازی فوق‌العاده، او را به عنوان یکی از بزرگ‌ترین بازیگران دهه 2000 معرفی کرد. کرو برای این نقش نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد شد و جوایز بسیاری را به دست آورد. این مرحله از مبارزاتی که نش با شیزوفرنی داشت، همراه شد با اولین باری که نش نهایتا به خاطر کارهایی که روی تئوری بازی‌ها انجام داده بود، در سطح جهان شناخته میشد.