برای پذیرفتن بیماران جدید هم حیاط مدرسه‌ای را مجهز کرده بودند. بیماران اول آنجا واکسن می‌زدند و بعد برای بستری آماده می‌شدند. داستان در سال ۱۹۴۸ در شهر اوران الجزایر آغاز می‌شود، جایی که رویدادهای عجیب و هولناکی در حال وقوع است. این شهر، که تحت حاکمیت فرانسه بود، آرام و نه چندان زیبا به نظر می‌رسید. آب و هوای ساحلی و گرم آن، زندگی مردم را تحت تأثیر قرار داده. زندگی در این شهر به قدری یکنواخت و بی‌هیجان است که مردم از زیبایی‌های اطراف غافل شده‌اند و هیچ‌گونه نگرانی یا دلهره‌ای در زندگی‌شان وجود ندارد.

دکتر ریو غده‌های بیماران را نیشتر می‌زد و کاستل کتاب‌های قدیمی پزشکی‌اش را می‌خواند. کم‌کم وضع آب و هوا ثابت شد و تابستان از راه رسید. شهرداری رسماً اعلام کرده بود که تعداد موش‌هایی که اخیراً پیدا شده، بسیار کم است. سرایدار بی‌رمق و آویزان دست کشیش پدر پانل را گرفته بود.

خیلی زود احساس عادی زندگی در شهر تبدیل به رنج و درد و ترس شد. دکتر ریو پیشنهاد داد بیماران جدید را از بقیه جدا کنند، اما دکتر ریچارد توضیح داد که چنین تصمیم مهمی نیاز به کسب اجازه از مقامات بلندپایه دارد. ضمن اینکه هنوز ثابت نشده که بیماری مصری یا خطرناک است. در این مورد خاص فقط فرماندار اختیار تصمیم‌گیری داشت. قرار شد صبح‌های زود شهرداری موش‌های مرده را از سطح شهر جمع‌آوری کند و کامریون‌ها اجساد را برای سوزاندن به کارخانه زباله‌سوزی ببرند.

قول داده بودند پست بهتری نصیبش شود، اما رئیسی که قول ترفیع داده بود مرده بود. دیگر هیچ‌کس یادش نمی‌آمد که ترفیعی در کار بوده و از آنجا که از التماس کردن بیزار بود، هنوز حقوق و موقعیت ناچیزش همان بود. شهردار بارها گفته بود که کسی در شهرش از گرسنگی نمی‌میرد. شاید راست می‌گفت، اما زندگی فقیرانه گران اصلاً قابل توجیه نبود.

اینقدر با ظلم و فساد بجنگم تا رنج مردم را کم کنم. دوستان و یاران زیادی پیدا کردم و دست به مبارزه زدم. واکسن دکتر کاستل آماده شده بود، اما هنوز به درستی آزمایشش را پس نداده بود.