در کنار سؤالات بیجوابی که به ذهنش خطور میکرد، درگیر رویایی شده بود که اغلب آن را در خواب میدید. سانتیاگو اغلب که در کنج یک صومعه قدیمی به خواب میرفت، رویایی تکراری میدید. در آن رویا، کودکی را میدید که مکان یک گنج قدیمی را به او نشان میدهد، اما درست در لحظهای که کودک میخواهد محل دقیق گنج را به سانتیاگو نشان دهد، از خواب بیدار میشد.
کتاب جالبی نیست، در عین جملات زیبا جملاتی به خدا نسبت میده که متاسفانه غلطه و خودکشی رو در ذهن ناخودآگاه پرورش میده اگه دقت کرده باشید، و توصیه میکنم راجع به پائولوکوئیلو یه سرچ بکنید… شما میتوانید برای خرید اینترنتی کتاب کیمیاگر به فروشگاه اینترنتی کتابچی مراجعه کنید. این گنج فقط برای شماست و به غیر از شما هیچکس دیگری نمیتواند به آن دست پیدا کند. باید آنقدر از خودتان سرسختی و مقاومت نشان دهید که سختیها تسلیم شوند و شما به هدفی که برای خودتان تعیین کردهاید دست پیدا کنید.
کتاب کیمیاگر داستان چوپانی به نام سانتیگوست که آرزوی سفر و ماجراجویی در سر دارد. او هر شب در کنج یک صومعه قدیمی در کنار گوسفندانش به خواب میرود و هر بار رویایی تکراری میبیند. او برای تعبیر خواب خود از یک فالگیر کمک میگیرد و فالگیر به او میگوید که برای یافتن گنج باید به مصر برود. سانتیاگو در مسیر یافتن گنج با موانع زیادی مواجه میشود و درسهای مهمی را میآموزد. چیزی که در آغاز ماجراجویی کودکانه به نظر میرسید، سرانجام به جست وجوی گنجی مبدل میشود که فقط در درون میتوان آن را یافت.
پیرمرد جواب داد که وقتی افراد از انجام دادن افسانه شخصیشان منصرف میشوند، او به شکلهای مختلفی بر سر راه آنها سبز میشود؛ گاه به شکل یک فکر خوب و گاهی به شکل تکه سنگی بیجان و سرد. حالا پیرمرد آنجا بود تا سانتیاگو را بار دیگر به یاد رویایی که در خواب دیده بود بیندازد. پیرمرد به سانتیاگو گفت که در ازای نشان دادن مکان گنج، شش گوسفند را به عنوان مزد کارش دریافت خواهد کرد. سانتیاگو با خود فکر کرد که حتی اگر به گنج هم نرسد، چیز زیادی را از دست نخواهد داد و میتواند مجدداً به چوپانیاش ادامه دهد.
کتاب کیمیاگر حتی اگر صدبار هم خوانده شود، حرف جدیدی برای زدن دارد. شما با هربار خواندن این کتاب، نکات بیشتری یاد میگیرید و مفاهیم عمیق و قسمت های مبهم کتاب را بهتر درک میکنید. کیمیاگر طلا را به سانتیاگو طلا میدهد و مقداری را برای خودش نگه میدارد، او همچنین مقداری را نیز به راهب میدهد تا برای سانتیاگو نگه دارد. سانتیاگو تنها سوار میشود، او بالاخره شب به اهرام میرسد و برای گنج شروع به حفاری میکند چیزی پیدا نمیکند. بازرگان به او میگوید که او به مکه نمیرود و سانتیاگو به خانه نمیرود، سانتیاگو پرسید از کجا میدانی و گفت مشخص است.
صاحب بار با عصبانیت با آن جوان رفتار میکند و مرد جوان در بیرون از آن جا به سانتیاگو میگوید که صاحب بار دزد است بعد سانتیاگو به مرد جوان مقداری پول میدهد تا برای سفر شتر بخرد. سانتیاگو در حین مرور افکار ضد و نقیضش ناگهان به یاد سنگهایی افتاد که پیرمرد آنها را به او داده بود. او از خود پرسید آیا پیرمرد و دعای خیرش هنوز با من است؟ سپس دست در خورجینش کرد و سنگی بیرون آورد. او این نشانه را به خوبی تعبیر کرد و به جای اینکه خود را قربانی سرنوشت پیش آمده بداند، عزم خود را جزم کرد که به مسیرش ادامه دهد.
در آن لحظات، تصمیم گرفت که دیگر به اهرام مصر و یافتن گنج فکر نکند و راه عاقلانهتر یعنی بازگشت را انتخاب کند. اما برای بازگشت به پیشه چوپانی و خرید گوسفند نیاز به پول داشت. سانتیاگو با خود فکر کرد که چه تصمیمی باید بگیرد و آیا خداوند نشانهای برایش فرستاده است. او قادر به تصمیمگیری نبود چون ماجرای دزدی ذهنش را خیلی به هم ریخته بود. متأسفانه، گاهی اوقات دنیا و انسانهایش را آنگونه که دوست داریم میبینیم و توصیف میکنیم.
او از مرد جوان در مورد اهرام مصر پرسید و او نیز به سانتیاگو قول داد که در این مسیر کمکش کند. آن مرد از سانتیاگو خواست تا برای خرید شتر و آذوقه سفر، پولش را در اختیارش قرار دهد. سانتیاگو هم سادهلوحانه پول خود را در اختیار جوان اسپانیایی قرار داد تا هزینه سفر و آذوقه بین راه را تأمین کند. سانتیاگو با شنیدن این داستان متوجه شد که میتواند به سفر و ماجراجویی برای یافتن گنج فکر کند و در عین حال گوسفندانش را هم هرگز از یاد نبرد. نیروهای مرموزی که بر سر راه افسانه شخصیتان آشکار میشوند، سانتیاگو تصمیمش را گرفته بود.
ثبت ديدگاه