«یک ساعتی بود که پیرمرد جلوی چشمش لکه های  سیاه می‌دید. عرق چشمش را می‌سوزاند و بریدگی، بالای چشم و روی پیشانی‌اش  را می‌سوزاند. اما دو بار احساس ضعف کرد و سرش گیج رفت؛ این  نگرانش می‌کرد. کارآگاه نابغه‌ی او به پدیده‌ای کم‌نظیر در دنیای ادبیات تبدیل شد و نام «کانن دویل» را برای همیشه در کنار نام «شرلوک هولمز» قرار داد.

وی حدود سال سوم دبیرستان تحصیل را رها کرد و به دنبال کار رفت. همزمان با چاپ این کتاب در سال 1333، به دلیل فعالیت های سیاسی در آبادان به زندان افتاد و بعد از یک سال به زندان تهران منتقل شد. در زندان به مسائل فلسفه علاقه مند شد و در مدت حبس، کتاب تاریخ فلسفه غرب اثر برتراند راسل را ترجمه کرد که بعدها توسط انتشارات سخن به چاپ رسید.

بنابراین در ۱۶ سالگی داوطلب شد که در جنگ جهانی اول به صحنه نبرد برود اما به سبب آسیبی که چشمش در مشت‌زنی دیده بود در معاینه پزشکی رد شد. اما به هر ترتیب توانست از سوی صلیب سرخ به عنوان راننده آمبولانس به ایتالیا برود. حاصل حضور در جبهه این بود که دو گلوله به پایش می‌خورد و لنگ‌لنگان به خانه بازمی‌گردد. پس از مدتی خانه پدری‌اش را که یک محیط بورژوای امریکایی است رها می‌کند و به عنوان روزنامه‌نگار مشغول به کار می‌شود.

پیرمرد برای استراحت به کلبه‌اش بر می‌گردد و دیگران شگفت‌زده اسکلت را نظاره می‌کنند. با این حال، شاگرد پیرمرد که به اجبار والدینش از او جدا شده است، با وی توافق می‌کند که دوباره از این به بعد در ماهیگیری وی را همراهی کند. من کوشیده‌ام یک پیرمرد واقعی بسازم، و یک پسربجه واقعی، و یک دریای واقعی، و یک ماهی واقعی و بمبکهای واقعی؛ اما اگر آنها را خوب از کار دربیاورم، هر معنایی می‌توانند داشته باشند. سخت‌ترین کار این است که چیزی را راست از کار دربیاوریم، و گاهی هم راست‌تر از راست.

همینگوی آن‌جا شاهد مرگ هم رزمانش بود و خودش را چند ساعت بعد نیمه‌جان به بیمارستان می‌رسانند. چند ماه در بیمارستان میلان بستری می‌شود و وقتی مرخص می‌شود جنگ تمام شده است، جوانی که می‌خواست نویسنده شود با چنته‌ای پر از «تجربه» و پای لنگ به خانۀ پدری‌اش برگشت اما به زودی فهمید خانۀ پدرش جای او نیست. پدر همینگوی پزشکی سرشناس و مرفه و مادرش زنی متدین و بسیار سختگیر بود. همینگوی از خانۀ پدرش رفت و در روزنامۀ استار خبرنگار شد تا بتواند بنویسد.